====اشعار غمگین==== .

آن دم كه كوله بارت را مي بستي تا از

ديار چشمهايم كوچ كني ، لحظه اي با

 

خود انديشيدي كه بعد از تو بغض چندين

ساله ام را بر كدامين شانه خواهم شكست ؟

و آرزوهاي كودكانه ام را براي چه كس

زمزمه خواهم كرد ؟

به من بگو آيا مي دانستي كه بعد از تو

قلبم خواهد شكست و تمام ترانه هايم پيراهن

گلايه بر تن خواهند كرد ؟

 

 

 

 

مثل يك بارگران بر دوشم

مثل باران شديدي كه دلت مي گيرد

مثل احساس كبوتر كه رهايي خواهد

مثل يك مسافر سر در گم

مثل يك لحظه كه انگار نفس مي گيرد

مثل تنهايي فردي در جمع

مثل ويراني دل

مثل رگبار دعا بر لبها

كه ندارد حاصل

مثل آن لحظه كه در مي يابي

كه چقدر تنهائي

و چقدر دلگير است

طعم آن غربت با خود بودن

و چه مظلومانه،

از خدا مي خواهي

آنچه در قلب تو،

مي جوشد

و صداي

حافظ

ماندگار است در خلوت من

من و او

و خدا

و تمام لحظات با هم

گله و اشك و دعا

و اميد

و دل ساده من

 

 

 

 

 

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

 

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

 

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

 

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،

 

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

 

آنگاه که خدا را می بینی و بنده ی خدا را نادیده می گیری ،

 

می خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای

 

خوشبختی خودت دعا کنی؟؟؟ .

 

بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند؟؟؟

 

 

 

 

 

 

به جنونم مي كشاني وقتي كه در تكرار كوتاه

يك ديدار به رفتن مي انديشي .

رفتن يعني

وداع با چشمان مهربان و آرام تو

و غرق شدن در گردابي از اندوه و غم .

رفتن براي من هميشه تلخ و دردناك است

و من نمي دانم تو چرا اين قدر دير آمدي

و زود مي روي ؟

من براي رسيدن به تو از خود نيز گذشته ام .

 

 

 

 

 

اگر چه نيستي اما من هنوز به يادت هستم .

هنوز هم در فراق تو با اشكهايم به خواب مي روم

و با ديدن تبسم هايت ، درياي طوفاني نگاهم آرام

مي شود .

انگار كه هرگز تو نرفته اي .

سر بر روي شانه هايت از غمهايم مي گويم و مي گريم .

كاش هرگز از اين خواب بيدار نشوم ...

سحر مي شود و تو دوباره از افق بيداري ام پرواز مي كني.

تو چقدر مهربان بودي و خدا چقدر مهربان تر كه

لحظه هاي خوشبختي را در خواب هم

تعارفم مي كند .

 

 

 

 

گفتند تو برگزيده‌ی باران و بوسه بوده‌ای

چرا بی چراغ

در شبِ اين همه گريه پير می‌شوی؟!

ما واژگانِ عجيب ديگری از دريا،

از عطرِ عشق و عبورِ نور نوشته‌ايم،

ما به خاطر تو

از انتهای سدر و ستاره آمده‌ايم،

از اين به بعد

تکليفِ بوسه و باران با ماست،

تولدِ بی‌سوالِ ترانه‌های تو با ماست،

ما به جای تو از عطرِ عشق و عبورِ نور خواهيم سرود،

و تو با ما از اسامیِ روشنِ آسمان خواهی گفت،

و ما دوباره ترا

به دوره‌ی دورِ همان واژه‌های مکررِ خودت بازخواهيم برد.

باور اگر نمی‌کنی

اين دست‌خطِ آشنای خداوند است

 

 

 

 

شب سردي است ، و من افسرده.

راه دوري است ، و پايي خسته.

تيرگي هست و چراغي مرده.

 

مي كنم ، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سايه اي از سر ديوار گذشت ،

غمي افزود مرا بر غم ها.

 

فكر تاريكي و اين ويراني

بي خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز كند پنهاني.

 

نيست رنگي كه بگويد با من

اندكي صبر ، سحر نزديك است:

هردم اين بانگ برآرم از دل :

واي ، اين شب چقدر تاريك است!

 

خنده اي كو كه به دل انگيزم؟

قطره اي كو كه به دريا ريزم؟

صخره اي كو كه بدان آويزم؟

 

 

مثل اين است كه شب نمناك است.

ديگران را هم غم هست به دل،

غم من ، ليك، غمي غمناك

 

 

 

 

 

حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم

کم که نه! هر روز کم کم می‌خوریم

آب می‌خواهم، سرابم می‌دهند

عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند

خود نمیدانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه‌ای نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یک شبه بیداد آمد، داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم

خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سردرگم شدم

عاقبت آلوده مردم شدم

بعد ازاین با بی‌کسی خو می کنم

هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خجر بدست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

بت پرستم، بت پرستی کار ماست

چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم

طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام

راه دریا را چرا گم کرده ام

قفل غم بر درب سلولم مزن!

من خودم خوش‌باورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن

من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش

من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد

خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مسمومتان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد

این همه لیلی، کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دور و پایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!

فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!

هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفأل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:

"ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







نویسنده : soheil
بیست تمپ
درباره سایت
تصویر وبلاگ

آرشیو سایت
امکانات

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 205
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 225
بازدید ماه : 1362
بازدید کل : 48951
تعداد مطالب : 1326
تعداد نظرات : 98
تعداد آنلاین : 1



IS

.

20Temp | بیستــ تمپابزار فتوشاپتصاویر وکتوردانلود نرم افزار گرافیکآموزش فتوشاپکاغذ دیواریپوسته و قالبقالب بلاگفا قالب پرشین بلاگقالب میهن بلاگکد و اسکریپت